به شهر آرزو ها می روم من
پر از عشق تمنا می روم منبدوشم کوله باری از حوادثبدیدار صفورا می روم من.... ازینجا می روم من.....
صدای داود بود. داود سرخوش. هنرمند متعهد و آرمانی و سرمایه ارزشمند کشور ما. از شدت تراوش آهنگ بود یا از نشه سگرت که نا خود آگاه به جای صفورا قرار گرفتم. دردی در دلم سیخ کشید. کوهی از غم و اندوه آمد بر سرم نشست. دیگر شدم یک زن. یک دختر. یک دختر نامزاد شده با دنیای از آرزوها. دختری که میان دنیای آرزو و شکست از پا در افتاده باشد که نه دست ستیز برایش وجود داشته باشد و نه پای گریز. دلم همچنان از درد پر می شد و وحشت تمام بدنم را فرا گرفته بود و وجودم را در حلقوم تنگش می فشرد. برخاستم رفتم داخل اتاق، قلم و کاغذ گرفتم و نوشتم: برو گم شو...!!!