حبیب پیمان

این وبلاگ منعکس کننده نظرات و دیدگاه های شخص صاحب وبلاگ می باشد!

حبیب پیمان

این وبلاگ منعکس کننده نظرات و دیدگاه های شخص صاحب وبلاگ می باشد!

بعد از دوازده سال آواره گی

سال گذشته رفته بودم افغانستان، در جاغوری؛ دیاری که در آن «آبی» گفتن را آموختم. هر چیز برایم عجیب می نمود. دوازده سال زمانی کمی نیست؛ نصف یک عمر است در این سالها! مردم چندین کیلومتر راه را طی می کردند و برای شان آب نوشیدنی می آوردند. اکثریت مردم موتر داشتند و بشکه های آب شان را توسط موتر انتقال می دادند و بعضی ها هم روی شانه های شان. خشک سالی بیداد می کرد و اکثریت مردم عنقریب مجبور به ترک خانه های شان می شدند.

چیزی که از هر چیزی دیگری برایم جالب بود، مکتب و مکتب سازی، درس و درس خوانی، کورس و کورس بازی بود که آدم را سخت به آینده اُمیدوار می ساخت؛ چیزی که در طول تاریخ افغانستان در انتظارش سوخته بودیم. از آخرین آمارگیری که انجام داده بودند، چنین استنباط می شد که بیش از ۶۶ تا مکتب، از ابتدایه گرفته تا لیسه در این ولسوالی تعمیر گردیده و بیشتر از ۳۵۰۰۰ دختر و پسر روزانه به مکتب می روند. یک پایه رادیو و چنیدین مجله و روزنامه و جود داشت که یکی از این مجله ها را بنام «مجله جاغوری» یاد می کردند. شاگردان مکتب از نقاط مختلف شعر و مقاله های علمی و سیاسی می نوشتند و می فرستادند شان برای رادیو و مدیران مجله ها و روزنامه ها و آنها هم بدون کدام قید و شرط نشر می کردند.

از لابلای این مجله ها و روزنامه ها، شعری تحت عنوان «دختر جاغوری ام» را، از عبدالخالق همّت از لیسه بابه که در مجله جاغوری به نشر رسیده بود، بر گرفته ام که در ذیل می خوانید:
دختر جاغوری ام
دختر جاغوری ام
درچهره چون پری ام
در قله های غزنی
همچون کبک دری ام

پرورده ای صوابم
هم صحبت کتابم
آراسته همیشه
با زیور حجابم

با عقل وهوش سرشار
شایسته ام به هرکار
هردفتر وکتابت
باشد به من سزاوار

هرچند کز دهاتم
شهریست هرصفاتم
درمشکلات دوران
با عزم و باثباتم

هستم مخالف جنگ
محبوب علم و فرهنگ
هم دشمنم همیشه
با کذب و لاف و نیرنگ

خدمت بود شعارم
اخلاص و صدق کارم
ننگ است جهل بر من
علم است افتخارم

پیوسته می کنم کار
با ذوق و شوق بسیار
شرم آیدم پستی
نبود هنر به من عار

از محترم عبدالخالق همّت از لیسه بابه ـ جاغوری. برگرفته شده از مجله جاغوری شماره سوم