انسان ؛ موجود شناخته نشده |
بنازم حکمتت را آدمیزاد بسر این فطرتت را آدمیزاد گهی تن را نثار جان نمایی گهی جان گیری از تن، آدمیزاد ببوسی گه زالفت برگ رویم ببری گاهی از نفرت گلویم ازین حسن ازین عشق ازین کین بجانم راست گردد تار مویم بگسلد بند دل نوک تفنگت چوگیرندم هدف چشم قشنگت ز آه خون چکان سینه ی من شود در سینه تسکین دل سنگت بنازم صفحه ی رایانه ات را صدا و غُرّش خمپاره ات را به «استم» شور و مستی های چندت به «مرگم» جگری صدپاره ات را بسازی گاه و گه ویران نمایی بخندانی و گه گریان نمایی ترا اشرف دهندت نام ایزد که در دیر دلان جولان نمایی بیا ای آدمی قدری وفا کن وفا را پیشه کن ترک جفا کن تو شیرم داده ای نه گرگ و قاطر دلم از قید ظلم خود رها کن مرا در دیر دل دنیا تو باشی بدنیای عدم عقبی تو باشی تو باشی یا نباشی، این کی داند که خونبردار من فردا تو باشی سپتامبر ۲۰۰۵ دنمارک تفریح: یک آهنگ پشتو از جاوید شریف |