صفورا قد کشیده

ساعت 1:30 نیمه شب را نشان می داد. در پیش کامپیوتر نشسته بودم که سخت نشه سگرت آمد. طبق معمول سگرتی را گرفته رفتم در بالکن پیش کلکین خانه که بیشتر از دو متر نیست. سگرت را روشن کردم، جای تان خالی، کیفی خاصی داشت. چه مزه ی دارد سگرت در همین وقتی از شب؟

کلکین خانه وجبی که باز بود، صدای موزیک را از داخل اتاق بخوبی بگوشم می رساند. در حالی که در هر پک سگرت در کیف دیگری غرق می شدم، آهنگ تمام شد و آهنگ دیگر شروع شد:

برایم نامه از کابل رسیده
دوباره خون به رکهایم دویده
نوشته مادر پیرم که برگرد
جوان گشته صفورا قد کشیده

صفورا دختر همسایه ی ماست
قشنگ و تازه و تر مثل گلهاست
یگانه یادگار بابه صفدر
برایم نو عروس آرزوهاست

به شهر آرزو ها می روم من
پر از عشق تمنا می روم من
بدوشم کوله باری از حوادثبدیدار صفورا می روم من.... ازینجا می روم من.....

صدای داود بود. داود سرخوش. هنرمند متعهد و آرمانی و سرمایه ارزشمند کشور ما. از شدت تراوش آهنگ بود یا از نشه سگرت که نا خود آگاه به جای صفورا قرار گرفتم. دردی در دلم سیخ کشید. کوهی از غم و اندوه آمد بر سرم نشست. دیگر شدم یک زن. یک دختر. یک دختر نامزاد شده با دنیای از آرزوها. دختری که میان دنیای آرزو و شکست از پا در افتاده باشد که نه دست ستیز برایش وجود داشته باشد و نه پای گریز. دلم همچنان از درد پر می شد و وحشت تمام بدنم را فرا گرفته بود و وجودم را در حلقوم تنگش می فشرد. برخاستم رفتم داخل اتاق، قلم و کاغذ گرفتم و نوشتم: برو گم شو...!!!